خیال میکردم؛ عاشقش نمیشم…●♪♫
اگه نگاش کنم، یه کم!●♪♫
یه روز توو خوابمم نمیدیدم؛ واسه اون جونمم بدم●♪♫
دلم یه کاری کرده؛ با غرورم…●♪♫
که مثلِ بچههام، تا ازش دورم!●♪♫
که وقتی میره بغضوُ از چشام میشورم●♪♫
دلش، یه لحظه واسه من نمیشه●♪♫
میدونم، تقصیرِ اون نیست… همیشه…●♪♫
اونی که مال قلبته؛ دیر عاشقت میشه●♪♫
همینه عشق…●♪♫
خوابم نمیبره! ازم نمیگذره…●♪♫
شکنجه آوره!●♪♫
همینه عشق…●♪♫
یه حسِ دلهره؛ که میگم با خودم نباشه، بهتره!●♪♫
خیال میکردم؛ این فقط یه لحظه ست●♪♫
تموم میشه، اگه بره…●♪♫
ولی تموم نشد....هر روز داره شروع میشه برام ...
روزهای بدی را سپری میکنم که به گمانم قرار است به روزهای بدتر منتهی شود.روزهای بی رحم نداشتن و نبودن .چند سال آزگار بود که کاری به کار هم نداشتیم و کاش همانطور میماندیم.کاش نمیفهمیدیم بیخ گوش خودمان یک نفر هست که روزی بدون او نمیتوانیم زندگی کنیم و با اونیز نمیشود زیست.کاش تمام چاییها را تنها میریختم و تمام آهنگها را تنهایی گوش میدادم.کاش پاییز تنها برایم یک فصل باقی میماند.دل من که داشت به همه روزمرگیها خو میگرفت.داشت کم کم به آستانه میانسالی و پیری میرسید و تو آمدی.تو آمدی و بوسههایت طعم شانزده سالگی میداد،تو آمدی و نوجوانی در من زاده شد،عاشق سر به هوایی که دست و پایش را پیش تو گم کند وقتی خیره خیره نگاهش میکنی،یادش برود بزرگ باشد و عاقلانه رفتار کند.زود بغضش بترکد برای دوری ات و با یک چشمک خودش را لو بدهد.کاش مرا با قلب پیرم تنها گذاشته بودی.اکنون با قلب یک دختر شانزده ساله چه کنم که آرامش بگیرد و همین چند ساعت دوری را تاب بیاورد ؟راستی هنوز نتوانستم به او بگویم ممکن است روزی برای همیشه نباشی.میترسم ...
دیوانه است ...غوغا میکند ...خودت آرام آرام به او بگو ..جوری که ترک برندارد ...