loading...

بادبادک باز

خاطرات دو پرنده

بازدید : 494
سه شنبه 19 آبان 1399 زمان : 8:37

مسیر زندگی من اشتباهی بود ...
میدونستم که زندگی خوب و بدی زیاد داره، پستی و بلندی زیاد داره، یه روز شادی داره یه روز غم داره، اون وقتا همه اطرافیانم بهم میگفتن.
با اینکه خیلی سر به هوا بودم و رفیق بازی میکردم، خیلی از دوستامو کنار گذاشتم دنبال درس افتادم و که بتونم درسمو تموم کنم و مدرکمو بگیرم همش دوست داشتم یه شغلی داشته باشم که در حد امکان زندگیمو بچرخونم. زیاد پر توقع نبودم، میخواستم با همه اینها کنار بیام و یه زندگی خوبی درست کنم بتونم واسه خودم باشم و یه عشق داشته باشم، عشقی که من و احساسم رو درک کنه و پا به پای من بیاد، کسی که بتونه تو این پستی بلندیهای زندگی همراهیم کنه، شخصی که هم تو شادیها کنارم باشه هم تو ناراحتیها غم منو بخوره، دوست داشتنم رو بهش ثابت کنم و یه زندگی ایده آل درست کنم.
زندگی پر از عشق و هیاهو، پر از آرامش ...
مسافرتهای رنگارنگ بریم و بخندیم و ورزش کنیم، خوشی کنیم، به پدر مادرامون سر بزنیم، خونه خواهر برادرامون بریم، رفت و آمد داشته باشیم بتونیم واسه تولدامون جشن بگیریم و همدیگرو سوپرایز کنیم، تو کارهای خونه کمک عشقم باشم، با احساس بغلش کنم و در آغوش هم غرق بشیم.
دیگه میدونستم زندگی منو درگیر خودش کرده مجبور شدم از خیلی از خواسته‌هام بگذرم، از خودم گذشتم از خیلی از خواسته‌هایی که بهشون فکر میکردم گذشتم.
منو نفهمید و احساسم رو نادیده گرفت، احساسی که پر از حرفای شنیدنی بود، قدم توی یه زندگی اشتباهی گذاشته بودم، فکر میکردم در اوج خوشبختی پرواز میکنم ولی نشد که نشد، همه ناسزا گفتناشو تو خودم میریختم، همه بی احترامی‌کردناشو نادیده میگرفتم، از خونه بیرون میزدنم تا شاید کمی‌آروم بشم و چیزی بهش نگم که ازم رنجیده خاطر و دلخور بشه، منو درک نکرد، منو نفهمید، نمیدونست که این بیرون رفتنام ، حرفایی که بهم میزد و جلوی اون سکوت اختیار میکردم داره چه بلایی سر زندگیمون میاره.
همش سرزنش، همش طعنه، بخاطر نداشتنهام، بخاطر اینکه به خواسته‌هاش تن داده بودم و زودی باهاش ازدواج کردم، خیلی سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم رفتیم سر خونمون، خونه‌‌‌ای که مال من نبود و داخلش کلی زحمت کشیده بودم، خونه‌‌‌ای که اگر میدونستم یه روزی میخواد به رخم بکشه و منو سرزنش کنه هیچوقت پامو داخلش نمیزاشتم. باز هم گذشتم باز هم هیچ نگفتم تا خدشه‌‌‌ای وارد نشه و ساختم. باهمه بدیها، کنایه‌ها، بد حرف زدناش ساختم. با خودم میگفتم باید کنار اومد، درست میشه، تو خوبی کن و کوتاه بیا، همش خودمو با این حرفها آروم میکردم.
بعضی وقتا دلم پر میشد و دوست داشتم با خواهرم درد و دل کنم، خیلی بهم وابسته بودیم ولی ازدواج یه کم بینمون جدایی انداخته بود، و این عذابم میداد و واسم زجرآور بود.
خواهرم منو آروم میکرد، حرفاش وجود پر درد منو تسکین میداد.
شاید بیشتر باید تحقیق میکردم شاید بایستی تا قبل از اینکه روابطمون جدی تر میشد مشاوره میرفتیم، شاید حداقلش بخاطر ازدواج قبلیش بایستی تحقیقاتی انجام میدادم، شایدهایی که تو ذهنم نمایان میشد و کوتاه اومدنم باعث میشد از یادم بره.
بعضی وقتا باید برای ادامه دادن از بودن گذشت، ولی دیگه این گذشتنها واسم مانند وظیفه شده بود.
چند سالی گذشت، چند سالی که دغدغه‌های زیادی داشتیم رو سپری کردیم، چند سالی که حتی رفتیم که جدا بشیم ولی بازم کوتاه اومدن از طرف من و بال و پر درآوردن به بالهایش ...
زندگی تکراری شد ولی بازم اشتباه ...
آرزوی پدر شدن داشتم فکر بچه‌‌‌ای تو سرم بود که دختر باشه و بتونم نوازشش کنم، با چه ذوق و شوقی وسایلاشو خریدیم، تا اونجاییکه از دستم بر اومد برای اتاقش تخت و کمد گرفتیم.
به وقت چیدن اتاق دختر نازم چقدر ذوق داشتم، برای پرده اتاقش که بالاخره خیلی خوشگل شده بود چقدر اذیت شدم ولی عاشقانه انجامش دادم، اولین صبحی که بهم خندید و به یاد دارم انگاری خدا با اون خنده همه ناراحتیهامو ازم گرفته بود دوست داشتم راه رفتنشو ببینم ، حرف زدناشو ببینم، هرروز که از سر کار برمیگردم براش یه عروسک بخرم و هرروز بغلش کنم. همه این آرزوهو تو سرم میچرخید چون یه اتفاق خوب تو زندگیم داشتم اونم تولد دخترم بود.
دوست داشتم یه خانواده تشکیل بدم اسمشو بزارم ارتش عشق.
اطرافیان میگفتن بچه بیاد زندگی رو به راه میشه، بچه بیاد عشق میاد، بچه که بیاد سرگرم بزرگ شدنش که بشید دیگه دعوا ندارید دیگه بحثاتون تموم میشه.
ولی نشد که نشد حتی بدتر شد ، اِنگار اون اتفاق خوب نباید میفتاد، اتفاقی که فکر میکردیم همه زندگی تو اون خلاصه میشه و بس.
روز به روز بهونه گیریها بیشتر شد، بی احترامیها و دعواهامون به خونواده‌ها کشیده شد و فهمیدم تو زمان ناراحتی فقط و فقط پدر و مادرن که میتونن پشتت باشن، فقط و فقط خونه پدر و مادرته که میتونی بدون دغدغه وارد بشی و هروقت بری بوی عشق میده.

به خدای خودم بارها شکایت کردم بعضی وقتا به شکل یه آواز، بعضی وقتا به شکل یه سوره از قرآن، بعضی وقتا به شکل گریه ...
چرا زندگیم دردناک شده، چرا نباید اون آرزوهایی که ازش حرف میزدم به حقیقت بپیونده، چرا اینقدر باید سختی و ناراحتی رو تحمل کنم.
ای خدااااااااااااااااااا ...
توی این دریای پر تلاطم شنا میکردم و غرق در ناراحتیهایم بودم، بادبادکی را دیدم که دوست داشت آزادانه پرواز میکرد، از این سو به سوی دیگر خودش را رها میکرد.
منی که پر از دلتنگی بودم، منی که با خودم عهد بسته بودم نتونستم جلوی احساسمو بگیرم، با پرهای شکسته به سویش پریدم ...
کسی آمد که حرف عشق را با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یه دریای طوفانی ...
که دوره ساحلش ...
چه احساس خوبی بهم میداد اون دستای پر از مهرش، اون حرفای قشنگش، طرز لباس پوشیدنش، حالت بافته موهاش، اون صورت مثل ماهش، اون آغوش گرمش.
برقی تو چشماش دیدم که همه احساسشو بیان میکرد، دیر بود ولی خیلی زود مال هم شدیم، بادبادکم هم مثل من نای پرواز نداشت، حس قشنگی که بینمون بوجود اومد با هم پرواز رو آغاز کردیم.
چه خاطره‌هایی و چه آرزوهایی رو که تو ذهنمون بوجود نیاوردیم.
بدون اینکه بخواهم آمدی و آرام آرام در تمام من ریشه کردی و آنقدر زود میخواهی بروی که اِنگار فراموش کردی تعهد دادن ابدیت را در قلبم ...
با خودم درگیر شدم با یه زندگی پر از عشق و یه زندگی پر از دغدغه و بی احترامی.
از بس فکر میکنم که گاهی وقتا خودم خویشتن را دیوونه میپندارم، دیگه سکوتم هم شکایت دلم را نمیفهمد.
کاش همه اینها خواب بودن و در آخر که چشمانمو باز میکردم فقط چشمان تو بود و تو بودی و تو .

بیا تو خودت بیا تو ، فقط تو بیا پلوی من
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی