من از جنس خزان – همرنگ برگ زرد پاییزم
تمام عمر خود را با غزل مستی گلاویزم!
در این ویرانهی لبخندهای تا ابد حسرت!
قبای ژنده ام را روی دستانت میآویزم
بگو آیا برای ماندنم جایی سراغت هست؟-
وَ یا باید که از رویای چشمان تو بگریزم؟
عجب فصل تب آلودیست فصل پنجم عاشق!
که باید لحظه لحظه پای احساس تو برخیزم!
همیشه یک قدم تا چشم تو راه است میدانم
قدم تا میگذارم در نگاهت، اشک میریزم !
چرا که چون پلنگ عاشقی میبینمت هر شب
که هستی در به در دنبال ماهت در غزل خیزم!
ولی در بینهایت میرویّ وُ باز میدانم
تو را هرگز نخواهم یافت در آغوش پاییزم...